چون بخوانی این غزل با او بگوی


انتظارت می کشم زوتر بپوی

تا بخواهم عذر تو یکبارگی


زانکه از ما دیدهٔ آوارگی

هیچ اندیشه مکن از دشمنان


زانکه دارم بیعدد من دوستان

چون بدانند دوستان احوالهات


رحمت آرند بر تو و آمالهات

بوستان و گلستان آن تواست


بعد از این جان من و جان تو است

باغبان را من کنم دلخوش ز تو


گرچه در دل دارد او آتش ز تو

روز وشب در مجلسم باشی مقیم


نزد من باشی مرا باشی ندیم

آنچه می گویم برو باوی رسان


گو مترس از ناکسان و از کسان

کرد یک یک آن حکایتهای راز


از برای خاطر آن دل نواز

چون صبا را دید بلبل پیش رفت


مست عشق آمد دلش از خویش رفت

دست بوسی کرد وز جان ناله کرد


دیده را چون ابر پر از ژاله کرد

گفت نه برگردنم منت بسی


زانکه از من می کشی زحمت بسی

باز رستی از نگار سنگدل


دلبر هر جائیی پیمان گسل